اسلایدر

He Will Come on a Rainy Friday

He Will Come on a Rainy Friday

The Future is Ours

 

اولین روز مدرسه بابام گفت :از امروز وقتی بچه ها رفتند تو باید نیمکت ها رو مرتب کنی و کلاس ها رو جا رو بزنی .
فراش مدرسه بود .خودش یک سر داشت و هزار سودا .چم و خم کار را یادم داد .گفت: حواست باشه من هیچ عذرو بهانه ای رو قبول نمی کنم ها .
به نسبت سن و سالم کارش سنگین بود و طاقت فرسا .گاهی اگر از پس کار بر نمی آمدم یا می رفتم دنبایل بازیگوشی پس گردنی ها و سیلی های ابدار پدر حالم را جا می آورد.توی آن دبستان  دوست و رفیق زیاد داشتم یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد یکی شان خانه نرفت پرسیدم چرا نمی ری؟
گفت می خوام کمک کنم بهت .
گفتم:دیر بری خونه بابات می زنه ها .
گفت ناراحت نباش اجازه گرفتم ازش.
آن روز تا آخرش ماند کار نظافت که تمام شد رفت .
از آن روز به بعد خیلی وقت ها می ماند .کار کردنش هم از کار کردن های درست حسابی بود.
کلاس اول راهنمایی او رفت مدرسه ای و من مدرسه دیگر.
مدتها بعد فهمیدم رفیقم فرمانده لشکر ویژه شهدا شده است.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: مجاهد ׀ تاریخ: جمعه 26 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀